فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
عمو همه چی دان
سفارش تبلیغ

 

 

تعدادی از بازیگران سینما و تلویزیون که این روزها به عنوان مهمان و برای دیدن بازی‌های جام جهانی و «انرژی‌ دادن» به تیم ملی فوتبال ایران در برزیل هستند، بازی ایران و نیجریه را از روی سکوهای ورزشگاه تماشا کردند.

 

 

 

بازیگرانی که این روز‌ها به عنوان مهمان و تحت عنوان «هنرمندان حامی تیم ملی» به برزیل سفر کرده‌اند، عکس‌هایی از خود در خیابان‌های سائوپولو، شهر کوریتیبا (محل بازی تیم ملی با نیجریه)، داخل استادیوم شهر کوریتیبا، قبل و بعد از بازی نخست تیم ملی فوتبال کشورمان در جام جهانی و... منتشر کردند.





















تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 1:38 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

من پنج خصلت را از بچه ها دوست دارم:

1- بچه ها گریه می کنند،خواسته هایشان را با گریه بیان می کنند.(تخلیه می کنند)

2- بچه ها با خاک بازی می کنند .(بی ریا و خاکی هستند)

3- بچه ها با هم دعوا می کنند ، ولی از هم کینه ای ندارند.(زود آشتی می کنند)

4- بچه ها ذخیره اندوزی ندارند.(غصه فردا را نمی خورند)

5- بچه ها هم آباد می کنند و هم خراب می کنند.(وابستگی ندارند)





تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 1:36 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

کم نیستند شادی ها، حتی اگر بزرگ نباشند...

چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان می خندیم

چه آسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم

و چه ارزان می فروشیم لذت با هم بودن را

چه زود دیر می شود و نمیدانیم که:

فردا می آید شاید ما نباشیم!

 


 




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 1:32 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

اگر پرنده را به قفس بیندازی،

مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی!

و پرنده ی قاب گرفته، فقط تصور باطلی از پرنده است...

منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش...

عشق، طالب حضور است و پرواز،

نه امنیت و قاب ...

 

 

 




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 1:31 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خوانَدَم از لایتـناهی

آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من، تشنه ی مهرِ تو، چــو ماهی

دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...

 

 

 




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 1:31 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

...زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پُر مهرِ نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...

 

 

 




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 1:30 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

آخرین تصمیم من دست های تـــــــــو بود !
گرفتم و دور شدم …
.
.
نم نم عشقت را با دریای محبت دیگران عوض نمیکنم حتی اگر در طوفان غمت بمیرم !
.
.
به لطف تو خیاط ماهری شده ام ، جفت چشمانم رو دوخته ام به در تا بیایی ؛ اما نکند آمده ای و من ندیدمت ؟!؟!
.
.
ماه که همیشه پشت ابر نمی ماند
گاهی پشت دستان تو می ماند وقتی گریه می کنی …
.
.
ببین روی زمین افتادم … !
قند خونم رسیده به صفر !
بگو : دوستت دارم !
من به این دروغ شیرین محتاجم …
.
.
حلقه ی بازوانت تنگ تر میشود و من آزادتر گم میشوم میان دنیایی که فقط اندازه ی یک “مــن” جا دارد …
.
.
قند لبانت ؛ نمک گیرم کرد !
نمیدانم فشارم بالاست یا قندم ؟!؟!
.
.
چراغها را خاموش کن ، نور نمی خواهم …
نگاهم که می کنی برق نگاهت من را که هیـــــــــــچ ، تمام شب را مچاله می کند …

.
.
علت بیخوابی ام را چگونه بگویم وقتی یاد تو از سقف اتاقم چکه میکند ؟
.
.
دست های تو را که می گیرم ، از همه چیز دست میکشم !
.
.
دلم کمی …
دروغ چرا ؟؟؟؟؟
خیلی زیاد تو را میخواهد …
.
.
گوشه ی چشمِ تو دنج می کند فضای شعر را
این گوشه گیری من به خاطر چشم های توست … !
.
.
شعرهایم را شبیه کوه می نویسم تا به رسم نقاشی های کودکانه از میانشان طلوع کنی …
.
.
سایه ام با من نیست …
آخرین بار در آغوش سایه ات رفته بود …
.
.
چشمانت را قاب می گیرم و روی آن می نویسـم :
فـــــروشـــی نــــیــــســــت !!!
.
.
همه چیز زود شروع شد
عاشقی !
دلتنگی !
رفتن تو …
اما نمیدانم چرا تمام نمیشود ؟
عشق تو در من !
.
.
می پرسی “حالت چطور است ؟”
اگر راست بگویم تو را می شکنم و اگر دروغ بگویم خودم را …
من به شکستن عادت کرده ام تا مبادا خنده های تو ترک بخورند !
.
.
ماه گرفتگی میشود وقتی که میخوابی
بیداری هایت هم شق القمر است …
.
.
خسته ام … از تـــــو نوشتن …
کمی از خود می نویسم :
این “منم” که دوستت دارم …
.
.
صندوقچه ی آرزوهایم با یک کلمه پر شد :
تو …
.
.
اگه دوسش داری ، وقتی ازش ناراحتی بزن بشکن داغون کن …
حرصتو روی ظرفا و آینه خالی کن اما دلشو نشکن …
.
.
آنقدر نفس می کشم تا تمام شود همه ی نفس هایی که سراغ تو را میگیرند !
.
.
یه جایی توی زندگی هست که باید دست آدما رو بکشی ، نگهشون داری ، صورتشون رو میون دستات بگیری و بگی :
ببین ! من دوستت دارم … ! نـــــرو …
.
.
حجم خالی تو را حجم هیچکس پر نمیکند …
.
.
وقتی از همه دنیا ناراحتم ، فقط با فکر کردن به تو آروم میشم اما وقتی تو ناراحتم میکنی ، همه دنیا هم نمیتونه آرومم کنه …
.
.
صدا میکنم تو را
این جانی که میگویی جانم را میگیرد !!! نزن این حرف ها را !!!
دل من جنبه ندارد ، وقتی نیستی دمار از روزگارم در میاورد …
.
.
به تو که فکر میکنم شکوفه میدهد دلم ، حاصل شعر کالی که تا نرسی نمیرسد …
.
.
سرمایه ای نیست داشتن آدمهایی که حالت را بپرسند ؛ از آن بهتر داشتنِ آدمهایی است که بتوانی در جواب احوالپرسی هایشان بگویی خوب نیستم !!!
.
.
با تو تمام دست فروش های شهر را خوشحال میکنم ، با گل هایی که به پای تو خواهم ریخت …
.
.
آغوش بگشا مهربان من ، میخواهم رکورد اصحاب کهف را بشکنم !




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 9:38 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

خدایا بهم می گویند به یادش نباش...!!!!

انگار به آب می گویند خیس نباش..




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9 | 9:6 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

سلام بعد از مدت ها برگشتم به داستان بذارم
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.


جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.



تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 93/4/8 | 4:39 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی .... 




تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 93/4/8 | 4:38 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

  • بک لینک | قالب وبلاگ | گسیختن
  • کد ماوس

    
  • از قدیم تا کنون
  • پیچک