فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
عمو همه چی دان


امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم

 

 


و امیدوار بودم که با من حرف بزنی حتی برای چندکلمه.....

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد

از من تشکر کنی.

صبحانه خوردی و حواست به من نبود ( که ماه رمضان است )

سپس متوجه شدم که خیلی مشغولی

مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی

و قراری که با دوستت در دانشگاه داشتی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی

فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی

و به من بگویی : سلام؛

اما تو خیلی هراسان بودی.....

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و

برای مدت نیم ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی.....

خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛ اما....

...به طرف موبایلت دویدی

به پیامهای دوستانت جواب دادی و ایمیل و فیس بوکت را چک کردی

تا از آخرین اخبار و شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم...

با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم

که اصلاً وقت نداشتی بامن حرف بزنی

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،

شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،

سرت را به سوی من خم نکردی

تو غروب به خانه رفتی و

به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی

شبکه های ماهواره را یکبار بررسی کردی

و در حال خوردن چیپس و تخمه به نظاره نشستی......

نمی دانم شبکه های ماهواره را دوست داری یا نه؟

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند

و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم

و تودر حالی که تلویزیون را نگاه می کردی ، شام خوردی؛

و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...،

فکر می کنم خیلی خسته بودی....

بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی

به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.

اشکالی ندارد......

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت

و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور بادیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن...

دعا ، فکر ، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خب ، من باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروزکمی هم به من وقت بدهی.

آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟

اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی...




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/2/5 | 10:39 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی می‌ریزد.
ویلیام شکسپیر




روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...

فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند. 
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه ی‌دارد. 
و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست. 
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، 
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: 
با من بگو از آنچه سنگینی سینه‌ی توست. 
گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام. 
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ ... 
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. 
سکوتی بر عرش طنین انداز شد. 
فرشتگان همه سر به زیر انداختند. 
خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود، خواب بودی. باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی! 
گنجشک خیره در خدایی خود ماند. 
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی... 
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. 
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد...




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/2/5 | 10:38 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/2/5 | 10:34 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

خنگول کبابی داشته...میره تو کار ساختمان سازی...ولی هر چی می ساخته بعد از مدتی خراب می شده...میرن از کارش بازدید می کنن...میبینن وقتی دیوار خشک می شده تیر آهناشو می کشیده بیرون!!!

 


پلیس ماشین خنگول را که باسرعت در خیابون میراند،متوقف کردو گفت:هشتا مسافر داری وبا این سرعت هم میروندی راننده با عجله گفت:آخه اگه تند نرم،اون سه نفری که توی صندوق عقبند خفه میشند!!!



خنگول بازنش میره خارج از شهر برای تفریح.خلاصه بین راه میگه:همین جا وسط جاده بشینیم!

هرچی زنش میگه بریم کنار اون درخته جا بندازیم بشینیم بهتره قبول نمیکنه بعد از مدتی یه تریلی با سرعت به اون ها نزدیک می شه راننده بدبخت ترمز میگیره ومحکم میزنه به درخت کنار جاده.خنگول خوشحالو خندان میگه:خانم جان دیدی گفتم وسط جاده امن تره!!!اگه رفته بودیم کنار درخته الان تریلی ما رو له کرده بود!!!

 

 

 

خنگول از دوستش پرسید: کجا دنیا اومدی؟ می گه تو بیمارستان خنگول میگه وای،مگه مریض بودی؟

 


یه نفر که تازه رانندگی یاد گرفته به تعمیرگاهی رفت وگفت:آقا لطفا ببینید ماشین من چه اشکاری داره که مدام به در و دیوار می خوره؟

 


یه نفر می خواست کبریت سوخته روشن کنه هر چی کبریت رو میزد،روشن نمی شد. دوستش میگه:شاید خرابه.خنگول،جواب داد:نه بابا،همین 5دقیقه پیش روشن شد!

 

 

یه روز یه نفر بادوتا خیار تو دستش میره تو مغازه میگه:آقا خیارشور دارید؟میگه:بله.میگه:پس بی زحمت این دوتا خیارم بشورید!




تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 93/2/3 | 5:56 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

داشتم تلویزیون می دیدم یهو داداشم داد زد کمک کمک پریدم تو آشپز خونه دیدم از ماکروویو آتیش میزنه بیرون نگو این شاهکاره خلقت داشته تو ماکروویو جوراب خشک می کرده؟

 

مامانم اومده میگه سرویس بهداشتی رو الان جرم گیری کردم وبرقش انداختم ببینم یه نفر رفته دستشوی قلام پاشو می شکنم!

 

نوه عموم 1سالشه دو هفته پیش برای اولین بار8 قدم متوالی بدون اینکه زمین بخوره راه رفته مامان وباباش احساساتی شدن از خوشحالی چنان جیغ و دادی زدن که طفلی شوکه شده دیگه سینه خیز هم نمیره اونوقت من به مامانم میگم من راه رفتم تو چیکار کردی؟میگه هیچی اولین کاری که کردم در کاپینتارو باکش بستم!

 

بابام زنگ خونه رو زده میگم بله؟میگه بیا دم در!!!

رفتم دم در میگه از بالا سویچ ماشینو ور دار بیار!

 

 

باداداشم رفتیم بوتیک اون جنسی که میخواستم نبود به فروشنده میگم ببخشید مایه دور بزنیم برمیگردیم داداشم برگشته به فروشنده میگه:دروغ می گه از صب به ده نفر دیگه هم همینو گفته شما منتظر ما نباشین!

 

 

بعد عمری یه خبر نگار اونم خانوم داشت باهم مصاحبه می کردیم تو محلمون منم بادی به غبغت انداخته بودم و خیلی شیک داشتم جوابشو میدادم یهو یکی از اون ور خیابون دادزد با این مصاحبه نکنید این عقلش نمیرشه!نیگا کردم دیدم داداشمه




تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 93/2/2 | 7:18 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

به یه دوس دخدر به مدت 4 الی 5 روز نیازمندیم!
.

.

.

سیم کارتم رو اشتباهی شارژ شگفت انگیز کردم ؛ مهلتش داره تموم میشه

.بار هم تو گوگل جستجو کردم

“عکس نیمه گم شده ی من …

عکس یه بزغاله اومد داشت نوشابه می خورد!!!

هیچی دیگ الان یه سالی هست نوشابه نمیخورم و افسردگی گرفتم

!!! گوگل کصافط




تلفن خونمون زنگ خورد برداشتم بجا اینکه بگم الو بله

گفتم بلو اله

طرف هم قاطی کرد گفت سلو الام




ه سگها محبت کنی باهات دوست میشن
به آدما محبت کنی سوارتمیشن
اما اگه به خرمحبت کنی اصلاَ براش فرق نمیکنه !
بس که ثبات شخصیت داره این بزرگوار :))





تو بیمارستان نشسته بودیم،یه پسر بچه اومد کنارم گفت:
آقا شما میدونید چجوری گوش رو شستشو میدند؟
گفتم:عمو جان کاری نداره که...گوشتو میبرند،بعد یک ساعت میزارنش تو وایتکس...بعدش با نخ و سوزن دوباره میدوزندش :|
همین که بغض کرد و اشک تو چشاش حدقه زد و آماده ی گریه کردن شد...سریع خودم رو از صحنه ی جنایت دور کردم که خدایی نکرده پدر بچه سر نرسه :|
حالا نه اینکه فکر کنید روانی ام....نــه!!
من فقط مریضم :| بخاطر همین رفته بودم بیمارستان :|






چندوقت پیش خونه داییم اینا بودیم .این دایی ما تا تونست از پسرش که همسن منه تعریف کرد پسره هم که انگار تیتاپ بهش داده بودن کیف میکرد ونگاه معنی دار واسه من پرتاب میکرد.
منم واسه اینکه بابام شروع کنه ازمن تعریف کنه یه سیب پوست کندم گفتم باباجون بفرما یهو جلوی همه گفت من خودم دست دارم بلدم سیب پوست بکنم هیچی دیگه..الان 4ماهه دارم دنبال پدر مادر واقعیم میگردم




عاقا ی روز تنها خونه بودم،از بچگی خیلی فضول بودم،داشتم نگاه در و دیوار میکردم!!خلاصه گفتم باید کاری کنم؛چشمم خورد به درجه پنکه و بعد نگاه سقف کردم؛با خودم گفتم باید کاری کنم،عاقا سیما درجه پنکه رو دراوردم وصل کردم به چراغ؛پنکه رو روشن کردم درجه هم تا آخر زیاد و چراغ هم که روشن،بابام اومد خونه گفت این درجه پنکه چرا انقد زیاده؟؟؟من بزور جلو خندمو گرفتم،بهش گفتم گرمم بود یادم رفت کمش کنم؛بابام درجه رو کم کرد ولی لامپ اتاق نورش کم شد؛چندبار اینکارو کرد؛بابام با حالت ترس و تعجب صلوات و بسم الله میگفت،من تو اتاق دیگه غش کرده بودم از خنده؛بعدش از ترس درجه رو تا آخر برد بالا که شاید درست شه,عاقا لامپ اتاق میترکه؛من بلند خندیدم,گفت میدونستم کاره توه؛افتاد دنبالم گفت  من از دستت چکار کنم،بهش گفتم مگه چمه؟؟؟گفت صبر کن بهت بگم،منم الفرااااااااااار،



تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 93/2/2 | 4:28 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

 

 




تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 93/2/2 | 3:7 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

رفتم دارو خونه کرم ترک پا بگیرم می گه واسه پا می خواین؟

می گم:پ ن پ می خوام در جهت از بین بردن ترک های کویر لوت گامی برداشته باشم!




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/1/29 | 4:13 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

تا حالا دقت کردین سر سفره وقتی به طرف میگی نمکدون رو بده اول خودش می ریزه رو غذاش بعد میده بهت!


ورزش صبحگاهی همونطور که از اسمش پیداست یعنی ورزش صبح اونم گاهی،نه همیشه!


باکسی که به جای"مرسی"میگه"میسیی"باید درجا قطع رابطه کرد،چون تا بیای براش توضیح بدی که نگو "میسیی"بهت می گه چلا؟!


سکوتم از رضایت نیست،بیسکویت توی گلوم گیر کرده!کمکم کنید!


یه شعاری بود چند سال پیش مطرح شد؛"جهانی فکر کن محلی عمل کن"الان نمونه اش رانندگی بعضی از مردم،ماشین های روز دنیا،رانندگی به سبک شتر!


محاله به یه ایرانی جماعت بگی سلام برسون،بزرگیت رو نرسونه!

 

 




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/1/29 | 4:10 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر


  

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی.
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی!
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، صبحانمو آماده کردی و برام آوردی، پیشونیم رو بوسیدی گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه.
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم، بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه!
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم، تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی.
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی!
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی.
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم، در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم، من نامه های عاشقانه ات رو که پنجاه سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود!
وقتی که 80 سالت شد، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری، نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد،
اون روز بهترین روز زندگی من بود، چون تو هم گفتی که منو دوست داری!

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه مندی
و چقدر در زندگی برایش ارزش قائلی...
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید!




تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/1/28 | 3:8 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

  • بک لینک | قالب وبلاگ | گسیختن
  • کد ماوس

    
  • از قدیم تا کنون
  • پیچک