پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!!
نظری یادت نره
تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 93/4/8 | 4:35 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.