آن شب باران می بارید…
باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم…
و از همین شوق بی چتر آمدم… ولی آمدم…
و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی…ارسال
و باران می بارید…
آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی…و باران می بارید…
و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی…
تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 93/3/27 | 10:18 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.