فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
حکایت وقت رسیدن مرگ - عمو همه چی دان

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدی که یهو مرگ اومد پیشش...مرگ گفت الان نوبت توئه که ببرمت...

طرف یکم آشفته و گفت:داداش اگه راه داره بی خیال ما یشو بذار واسه بعد...مرگ:نه اصلاراه نداره.همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه...

اون مرد گفت:حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربرت بیاره...توی شربت 2تا قرص خواب قوی ریخت...مرگ وقتی شربت رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیست برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد مرگ بیدار بشه...

مرگ وقتی بیدارشد:گفت دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

به خاطر این محبت منم بیخیال تو میشم و از آخر شروع به جون گرفتن می کنم!


نتیجه اخلاقی:در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مإبوحانه نکنیم!!!!!!!




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 93/3/17 | 9:28 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

  • بک لینک | قالب وبلاگ | گسیختن
  • کد ماوس

    
  • از قدیم تا کنون
  • پیچک