طاووسی در دشت پرهای خود را میکند و دور میریخت. دانشمندی از آنجا میگذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را میکنی؟ چگونه دلت میآید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن میگذارند. یا با آن باد بزن درست میکنند. چرا ناشکری میکنی؟
طاووس مدتی گریه کرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را میخوری. آیا نمیبینی که به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی میبرم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من میرسد. شکارچیان بی رحم برای من همه جا دام میگذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر میاندازند. من نمیتوانم با آنها جنگ کنم پس بهتر است که خود را زشت و بد شکل کنم تا دست از من بر دارند و در کوه و دشت آزاد باشم. این زیبایی، وسیله غرور و تکبر است. خودپسندی و غرور بلاهای بسیار میآورد. پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمیتوانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمیماند. من نمیتوانم زیبایی خود را پنهان کنم، بهتر است آن را از خود دور کنم.
صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف میگریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر میخوردند. آهو، رم میکرد و از این سو به آن سو میگریخت، گرد و غبار کاه او را آزار میداد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه میشد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدنها و جستنها، گوهری به دست آورده و ارزان نمیفروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم . خر گفت: میدانم که ناز میکنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آبهای زلال و باغهای زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شدهام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خوردهام. خر گفت: هرچه میتوانی لاف بزن. در جایی که تو را نمیشناسند میتوانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمیزنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی میدهد که من راست میگویم. اما شما خران نمیتوانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.
آنچه در گستردن سفره هفت سین حائز اهمیت است تجلی رفتار جامعه ای است بر پایه اقتصاد کشاورزی در منطقه ای که از نظر جغرافیایی بسیار ناپایدار است و حال نکوی روزگار خود را در قفای این تفال ها گونه های نکو می دانستند.
ساعاتی پیش از آن که سال نو آغاز شود، ایرانیان سفره ای می گسترانند و بر این خوان پر شکوه علاوه بر آینه و کتاب آسمانی و تنگ ماهی و تخم مرغ، هفت نماد جاودانه می نهند که هر یک با حرف سین آغاز می شود.
امروزه نقطه آغازین سال نو در بین بیشتر اقوام ایرانی بر سر سفره هفت سین است. پس شناخت ریشه و ابعاد نماد گرایانه واژگان"سفره"، "هفت"و"سین"خالی از لطف نیست و برای بقای آگاهانه آن الزامی می نماید.
عده ای معتقدند چیدن سفره هفت سین آن قدر که امروز رواج دارد، در گذشته ها رواج نداشته و از سنت های آیین نوروز نبوده است و شاید به این علت است که در کتب تاریخی و ادبی کهن اشاره ای به هفت سین نشده است و با رجوع به فرهنگ ها به نظر می رسد پیش از قا آنی نمی توان به شاعری اشاره کرد که هفت سین را در شعر خود آورده باشد.
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان درد آشام را
ابوریحان بیرونی سفره هفت رقمی را از زمان جم می داند. چون جمشید بر اهریمن که راه خیر و برکت، بارش باران سبز شدن گیاهان و نعمت های فراوان را بسته بود،پیروز شد و دوباره خیر و برکت،نعمت باران و سبز شدن گیاهان شروع شد،به همین جهت مردم گفتند"روزنو" یعنی روزنوین و دوری تازه. پس هر کس از راه تبرک و یادمان در این روز در ظرفی جو کاشت،پس این رسم در ایران پایدار ماند که برای روز نوروز مردم در هفت ظرف هفت نوع از غلات را می کاشتند و سبز می کردند و از رویش و نمو این غلات،خوبی و بدی محصول و کشت و کار را در سالی که در پیش داشتند.حدس می زدند.
در این میان آنچه حائز اهمیت است،این است که اگر چه سفره محدود به ترکیب لغوی"هفت سین"در همه جا رایج نیست،اما اصل گسترش سفره از سفره عقد در آیین عروسی تا سفره شب چله و جشن مهرگان در سرزمین ما وجود داشته و گستردن این سفره برای فراهم آوردن بستری بوده است که متناسب با زمان گستراندن آن سفره بهترین چیزها در آن گرد آوری شوند.
شاید قدیمی ترین نشان از این سفره، دوازده یا هفت ستونی بوده است که جمشید بر روی آن حبوبات مختلف را کاشت و میزان رشد بیشتر دانه هر یک از ستون ها فالی خیر بر رویش آن دانه در روزگار آینده شد. اما آنچه در تمام این سفره گستردن ها حائز اهمیت است تجلی رفتار جامعه ای است بر پایه اقتصاد کشاورزی در منطقه ای که از نظر جغرافیایی بسیار نا پایدار است و حال نکوی روزگار خود را در قفای این تفال ها گونه های نکو می دانستند.
این سفره گستردن ها در منطقه ای کم آب که تغییر نزولات جوی در تعیین رفاه زندگی مردم نقش به سزایی دارد می تواند بهانه ای برای فال نیک زدن و آرزوی خوشبختی باشد،در این میان سفره هفت سین سفره ای است که در آن مجموعه ای نمادین از بهترین هدایای ایزدی گرد آمده هدایایی که هر کدام به گونه ای نمونه ای از تمام مطلوبات خرده فرهنگ های ایران از کویرهای خشک تا کوه های سر به فلک کشیده است و با اعتقاد بر این که در شروع سال،هر کس به هر کاری مشغول باشد تا آخر سال نو به آن کار مشغول و گرفتار است؛پس با نگاه به بهترین چیزها در سر این سفره شکر گزار و خواهان دوام آن ها تا سال بعد هستیم.
در تقدس عدد هفت و نماد این شماره بر سر سفره هفت سین سخن بسیار است حضور اسرار آمیزاین عدد در قبل و بعد از اسلام در فرهنگ ایران و حتی غیر ایران جلوه ای خاص دارد.
در فرهنگ اسلامی از هفت طبقه آسمان و هفت مرحله سلوک عرفا،ایام هفته و هفت طواف دور خانه خدا گرفته تا هفت عضو بر زمین نهاده به هنگام نماز و هفت گاو چاق و هفت گاو لاغر که هفت سال فراوانی و هفت سال خشکی را خبر دادند.در فرهنگ قبل از اسلام هفت فرشته اهورایی و هفت دریا در ایران نمونه های بسیاری دیگر از این دست جلوه هایی از تجلی اسرارآمیز این عدد می باشد.
چرا هفت؟و چراسین؟در پاسخ باید گفت نزد بیشتر ملل،عدد هفت برگزیده و مقدس است.در سفره نوروزی انتخاب این عدد بسیار قابل توجه است.ایرانیان باستان این عدد را با هفت می شاسند، یا هفت جاودانه مقدس ارتباط می دادند. در نجوم عدد هفت،خانه آرزوهاست و رسیدن به امیدها را در خانه هفت نوید می دهند. علامه مجلسی می فرماید؛ آسمان هفت طبقه و زمین هفت طبقه است و هفت ملکه یا فرشته، موکل بر آنند و اگر موقع تحویل سال،هفت آیه از قرآن مجید را که با حرف سین شروع می شود بخوانند آنان را ازآفات زمینی و آسمانی محفوظ می دارند، این موارد ناشناخته و شگفتی زا که برای گشودن راز و رمز آن باید به لغت، سنن، عرف و تعبیرهای عامیانه مراجعه کرد و به نیروی تعقل و تخیل رازهای آن را باز شناخت،مواردی است که غالبا محققان شکل ظاهری آن را دیده اند و از درون آن نا آگاه بوده اند.
علت ماندگاری و توان و شکیب این آداب و رسوم همان رازهای درونی آنهاست که به تاریخ و فرهنگ و خوی و عادات مردم ایران زمین پیوند دارد؛مردمانی که به شادی و نشاط و سعادت و فلاح علاقه مند بوده اند و برای این پایداری این نشاط،خردمندانه ایام را با جشنی توام با خرد سپری می کرده اند.
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده میشدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی :
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.همه اینکارو انحام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد.طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید .
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:"مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟" جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.!لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت:"قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:"مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟"
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند، که او را دیوانه می پندارند؟
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر» پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: « فکر می کنم» پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست . در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم ! »
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری . همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم. شوهر گفت : چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد. همسر جواب داد: این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد. مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد. خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت لیکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود. مراسم آن تازه در گذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگذار می شود.
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است:
میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کردهاید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
2- چه گروه سنی از مردان به کار من میآیند؟
3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
و اما جواب مدیر شرکت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایهگذار حرفهای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف میکنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفتهرفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو میشود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".
به زبان والاستریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.
بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار میگذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
در هر حال به شما پیشنهاد میکنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان میتوانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.
.: Weblog Themes By Pichak :.