فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
یه خاطره - عمو همه چی دان
سفارش تبلیغ

از بدو تولد موفق بودم،وگرنه پام به این دنیا نمیرسید.از همون اول کم نیاوردم،با ضربه دکتر چنان گریه کردم که فهمید جواب"های"،"هوی"است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد،پی در پی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیکردم!

این شدکه وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلند تر بودم همه ازم حساب می بردند.

هیچ وقت درس نخوندم،هر وقت نوبت من شد برم پای تخته زنگ می خورد.

هر صفحه ای از کتاب را که باز می کردم،جواب سوالی بو که سال سوم،چهارم دبیرستان که بودم،معلمم که من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی! تو المپیاد مدال طلا بردم!آخه ورق من گم شد بود

و یکی از ورق ها بی اسم بود،منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،اومد بشکنمش که خانومی سراسیمه خودش را به من رسوند واز این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد.

وگفت:نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین بر می داشتم،یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده اش را پیدا کرده کرده بودم حسابی تشکر می کرد.

بعدا توی دانشگاه پیچید:دختر رئیس دانشگاه،عاشق نا جی اش شده،تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!

یکی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده بغل اون دختره!

خلاصه این شد ما جرای خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!کسی سوالی نداره؟




تاریخ : سه شنبه 93/2/23 | 7:15 عصر | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

  • بک لینک | قالب وبلاگ | گسیختن
  • کد ماوس

    
  • از قدیم تا کنون
  • پیچک