فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
پند آموز - عمو همه چی دان
سفارش تبلیغ
بب?ن رف?ق !!..
اگه کثافت کاری هم میکنی مرد باش
اگه نماز میخونی مردونه بخون واقعا بخون با تمام
وجود
اگه گناه میکنی مردونه گناه کن دو دل نباش
راهتو انتخاب کن پسر
میخوای عوضی باشی
مرد و مردونه عوضی باش
میخوای بی خدا باشی مردونه خدا و دین و پیغمبرو
بذار کنار
میخوای با خدا باشی مردونه همه چیزو به خاطر خدا
بذار کنار
با توام عشقی!
میفهمی؟!
 به ادامه مطلب برید
 

دخترک 6ساله که سرطان داشت  قبل از ورود به اتاق عمل با چشمای لرزون روبه پرستار گفت:


 

من مامان بابام پول ندارن...میشه قبل از عمل بمیرم....

بیایدبرای همه کودکان سرطانی دعا کنیم...

 

باقراردادن این مطلب توی وبلاگتون تعداد بیشتری برای کودکان سرطانی دعا میکنند...

 

 

 

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
 
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
 
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
 
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
 
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
 
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
 
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
 
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
 
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
 
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب
 
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
 
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
 
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
 
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
 
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
 
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
 
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
 
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
 
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
 
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
 
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
 
هی لعنتی ، میخواهم توصیفت کنم :
خیاط نبودی اما خوب وصله های جور واجور به من زدی
آشپز نبودی اما چه آش چربی برایم پختی
کفاش نبودی اما چه به اندازه ، کفش رفتنم را دوختی
و من دیوانه نبودم …

 
 
 
تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه 4 تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟
-فاطمه…بخر دیگه…!
-کلاس چندمی فاطمه…؟
-میرم چهارم…اگه نمی خری برم..
-می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
-بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم
(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)
-فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟
-باشه فقط 3 تا !
-باشه…
-اگه 500 تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم
- فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت!
سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه…

 




تاریخ : چهارشنبه 92/9/27 | 11:31 صبح | نویسنده : حمیدرضا عزیزی | نظر

  • بک لینک | قالب وبلاگ | گسیختن
  • کد ماوس

    
  • از قدیم تا کنون
  • پیچک